دیگه از پوشک خبری نیست .
چهارشنبه ٢٨ فروردین ١٣٩٢ فرهام جون از آنجای که علاقه زیادی به کتاب و یادگیری داره و اطرافیانش هر کسی به نحوی با درس و کتاب سر و کار دارن فرهام جون با اسرار زیاد به من گفت منو ببل مدسه میخوام دس بخونم .من و بابا دیدیم که علاقه داری تصمیم گرفتیم که به مهد ببریمت. فردا وقتی از خواب بیدار شدی منم فرهام جونم بردم مهد کودک روز اول خیلی برات جالب بود ولی از من جدا نشدی با هم رفتیم کلاسارو دیدیم بازی کردی من که برگشتم توی دفتر خانم مدیر شما هم سریع برگشتی و باز به من چسبیدی اما یک ربع بعد خانم مدیر داشت با یکی دیگه از بچه ها کاردستی درست می کرد با کاغذ رنگی و چسب مایع و قیچی کار می کردن شمارو هم صدا کردن بعد رفتی ،برات جالب بود چون تا ...