فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

دیگه از پوشک خبری نیست .

چهارشنبه ٢٨ فروردین ١٣٩٢ فرهام جون از آنجای که علاقه زیادی به کتاب و یادگیری داره و اطرافیانش هر کسی به نحوی با درس و کتاب سر و کار دارن فرهام جون با اسرار زیاد به من گفت منو ببل مدسه میخوام دس بخونم .من و بابا دیدیم که علاقه داری تصمیم گرفتیم که به مهد ببریمت. فردا وقتی از خواب بیدار شدی منم فرهام جونم بردم مهد کودک روز اول خیلی برات جالب بود ولی از من جدا نشدی با هم رفتیم کلاسارو دیدیم بازی کردی من که برگشتم توی دفتر خانم مدیر شما هم سریع برگشتی و باز به من چسبیدی اما یک ربع بعد خانم مدیر داشت با یکی دیگه از بچه ها کاردستی درست می کرد با کاغذ رنگی و چسب مایع و قیچی کار می کردن شمارو هم صدا کردن بعد رفتی ،برات جالب بود چون تا ...
24 ارديبهشت 1392

سه مناسبت+1

ده اردیبهشت ،سی و دومین ماهگردت بود اما وقت نکردم برات پیامی بزارم آخه قرار بود به مناسبت ٣٢ ماهگردت و به مناسبت روز مادر و همچنین به مناسبت روز معلم بخاطر بابا جون ،روز مادر قرار بود یه کیک درست کنم ،ناهار بیرون بریم ،کادو بخریم و هر سه مناسبت و با هم جشن بگیریم اما نشد آخه چهارشنبه یازده اردیبهشت روز مادر وقتی صبح بابا می خواست بره سر کارش وقتی از کوچه در آمد هنوز به وسط میدان نرسیده یه آقای بسیار محترم بدلیل اینکه نور خورشید افتاده توی چشماش و ندیده با سرعت بسیار زیاد آمد و زد به ماشین و خدا ،خدای خیلی خوب و مهربانمون که خیلی رحم کرد و محبتش همیشه شامل حالمون میشه زد به در پشت راننده و ماشین بابا یه دور کامل زد بعد عینک بابا از چشمش پرت ش...
24 ارديبهشت 1392

فروردین 92

بعد از چند روز تعطیلی فرهام جون به بودن باباش توی خانه عادت کرده بود و هر روز وقتی از خواب بیدار میشدی می گفتی بابا جون کجایی بابا هم می آمد و بغل و بوسه و بازی و حسابی خیلی خوش می گذشت اما بعد از تعطیلات فرهام جون از خواب بیدار شد وقتی دید باباش نیست حسابی ناراحت شد بخاطر اینکه سرشو گرم کنم و زیاد بهانه گیری نکنه گفتم امروز فرهام جون برامون صبحانه درست می کنه و با علاقه زیاد قبول کردی و برامون یه تخم مرغ خوشمزه درست کردی .دستت درد نکنه عزیزم خیلی خیلی خوشمزه بود . ...
24 ارديبهشت 1392

سیزده بدر1392

امسال سیزده بدر جای نرفتیم همگی تو حیاط جمع شدیم بالای سرمون پارچه کشیدیم تا آفتاب داغ اذیتمون نکنه فرهام خیلی خوشش آمده بود آنقدر ذوق می کرد بعد کباب درست کردیم و غذامون خوردیم بعداظهرش رفتیم تا سبزه و ماهی و تخم مرغای رنگیمون رو به آب بسپاریم .وظیفه پرتاب همه سبزه ها و تخم مرغا هم بعهده آقا فرهام بود آخه خیلی خوشش میامد .قربونت برم عزیزم . این از پرتاب سبزه ... اینم تخم مرغم ... اینم از پرتاب آخر فرهام جون .تخم مرغ در هوا . بعد از پرتاب کردن تخم مرغ وسبزه به پیشنهاد فرهام جون رفتیم پارک البته اولین پارک در سال ١٣٩٢ بود . ...
16 ارديبهشت 1392

سی و یکمین ماهگرد

 امروز ده فروردین ١٣٩٢ ،سی و یکمین ماهگرد فرهام جون هست خیلی خوشحال از اینکه یه ماه دیگه بزرگتر شده مامان براش کیک درست کرد خودشم فقط پریسا و آقارو به همراه مامان و بابا بعنوان مهمان دعوت کرد . قربون نگاهت ،قربون خنده هات .گل زندگیمون دوستت داریم . ...
10 ارديبهشت 1392

سال 1392 مبارک

سال نو مبارک .سال ١٣٩٢ سال مار مبارک . پسرم یک سال دیگر تمام شد و با تمام خوب و بدش به پایان رسید اما امیدوارم که سال جدید هم برای تو ،گل زندگیم و هم برای همه دوستان عزیزمان سال خیلی خوب همراه با سلامتی و موفقیت و روزی حلال باشه . از اینکه می بینیم یک سال دیگه پسرمون بزرگ شده خیلی خوشحالیم و همیشه به بودنش خدارو هزاران هزار مرتبه شکر می کنیم و امیدواریم که سالهای سال با همدیگه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنیم و در آینده شاهد موفقیتهای روزافزون پسرمان باشیم .                           &nb...
10 ارديبهشت 1392

چهارشنبه سوری 1391

تا دقیقه های آخر چهار شنبه سوری مشغول کار کردن بودیم .خیلی از کارامونو انجام دادیم البته به کمک زن عمو ها و تمام خانواده (دست همشون درد نکنه آخه تو این چند وقت خیلی بهشون زحمت دادیم ) .بلاخره چهارشنبه سوری آخر سال هم آمد اما فرهام جون آنقدر خسته بود که هنوز خواب و همه منتظر آقا فرهام ،با هر زحمتی بود بیدارش کردیم و همه با هم تو حیاط جمع شدیم و آتیش روشن کردیم و ازروش پریدیم ولی هوا خیلی سرد بود .ان شاء الله همگی سال خوبی رو پیش رو داشته باشیم . چهارشنبه سوری مبارک . ...
10 ارديبهشت 1392

روزهای آخر سال 1391

سلام خیلی دیر آمدیم آخه ،بدو بدو ،اساس کشی ،خرید عید ،کارهای زیاد دیگه که همیشه آخر سال زیاده و هیچ وقت هم تمام نمیشه اما ..... روزهای آخر سال برای ما با اساس کشی به پایان رسید .بلاخره از خانه سازمانی آمدیم بیرون و رفتیم پیش بابا بزرگ فرهام جون ،آخه مامان بزرگ یعنی مامان بابا چهار سال که فوت کرده ( خدا رحمتش کنه ) و آقا هم خیلی تنها بود و از تنهایی اذیت می شد و ما هم تصمیم گرفتیم برای اینکه هم فرهام جون و هم آقا از تنهایی در بیان با هم زندگی کنیم چون برای فرهام جونم خیلی خوب بود آخه ما هم خیلی تنها بودیم اما الان دیگه از تنهایی در آمدیم و پیش آقا و خانواده عمو رسول و عمو جعفر نزدیک هم هستیم .همسایه هامون دیگه ...
4 ارديبهشت 1392
1